برکت از مستطیل سبز خبرنگاران

به گزارش اخبار برخط، هنوز هم خوابش را می بینم. آن اوایل خیلی بیشتر، تقریباً هر شب، و حالا کمتر. به عمد که نبود، اما برای زیر و رو شدن زندگی من کفایت می کرد. خودم هم بی احتیاطی کردم. حالا به فرض آن توپ هم گل می شد، مگر چه اتفاقی می افتاد؟

برکت از مستطیل سبز خبرنگاران

به گزارش گروه اجتماعی اخبار برخط، محسن محمدی در یادداشتی نوشت: هنوز هم خوابش را می بینم. آن اوایل خیلی بیشتر، تقریباً هر شب، و حالا کمتر. به عمد که نبود، اما برای زیر و رو شدن زندگی من کفایت می کرد. خودم هم بی احتیاطی کردم. حالا به فرض آن توپ هم گل می شد، مگر چه اتفاقی می افتاد؟ آسمان به زمین می آمد؟ فینال جام جهانی بود؟ قهرمان جهان می شدیم؟ حکم بازی مرگ و زندگی را داشت؟ یک ملتی چشم به نتیجه اش داشتند؟ لیگ دسته دوم جوانان که دیگر این حرف ها را نداشت. می خواستم هر طور شده به قول این گزارشگران فوتبال، توپ را با تور دروازه آشنا کنم که مدافع حریف از پشت تکل زد و دیگر چیزی نفهمیدم. تقریباً از درد بیهوش شدم. پای راستم رباط صلیبی پاره کرد و همان تکل بی موقع شد پایانی بر داستان فوتبال من. چه عمر کوتاهی هم داشت. هنوز پا نگرفته، تمام شد. من ماندم و یک پای علیل و هزینه بالای عمل و چند ماه گوشه خانه افتادن. از کجا معلوم که اگر آن تکل بی موقع نبود، الان برای خودم بازیکنی شش دانگ نبودم و در یک تیم درست و حسابی بازی نمی کردم؟ حالا اگر در حد کشوری هم نه، دست کم در سطح اول استان.

*

از بچگی عاشق فوتبال بودم و بازیکن مورد علاقه ام هم مارادونا. مارادونا یک چیز دیگر بود. هنوز هم فوتبالیست روی دستش نیامده. من هم مثل او پیراهن شماره 10 را می پوشیدم. همواره هم کاپیتان بودم، از نونهالان گرفته تا جوانان. توپ که به پایم می چسبید، گویی که جزیی جداناشدنی از وجودم بود. خوش تکنیک بودم و فنی. سربالا فوتبال بازی می کردم. دریبل می زدم، لایی می انداختم و یک پا دو پا می آمدم. همه می گفتند آینده روشنی دارم در فوتبال، اگر دل به کار بدهم و پشتکار داشته باشم. پشتکار داشتم؛ شانس اما، نه. وگرنه چرا باید در یک بازی بی اهمیت محلی رباط صلیبی پاره کنم؟! بازیکنی که رباط پاره کند به خانه آخر فوتبالش رسیده است، آن هم کسی مثل من که در هزینه عمل جراحی هم مانده بود، دیگر چه برسد به جلسات متعدد فیزیوتراپی و آب درمانی. قید فوتبال بازی کردن را زدم، اما عشقش برای همواره با من ماند. اصلا مگر می گردد بدون فوتبال زندگی کرد؟

*

پدرم یک کشاورز ساده بود، زحمتکش و شریف با چند سر عائله. همه باید کار می کردیم تا چرخ زندگی مان بچرخد. با خودم قرار گذاشته بودم فوتبالیست معروفی شوم و قرارداد های چرب ببندم و زحمات پدر و مادرم را جبران کنم که آن تکل بی موقع و پاره شدن رباط صلیبی پایم، آبی شد بر آتش همه آرزوهایم. چند ماه طول کشید تا بتوانم عصا را کنار بگذارم و راه بروم. سر پا که شدم، کلی زیر بار قرض رفته بودیم از بابت هزینه جراحی و درمان. وقتی دیدم دیگر نمی توانم فوتبال بازی کنم تصمیم گرفتم درسم را ادامه بدهم. شبانه روز خواندم و خواندم تا دانشگاه قبول شدم، رشته تربیت بدنی. در کنارش یاری حال پدر هم بودم در مزرعه. سر زمین می رفتم و بیل می زدم با پای چپ. پای راستم که دیگر توان و قوه سابق را نداشت. کار گذری هم اگر می خورد معطلش نمی کردم، از دست فروشی گرفته تا فعلگی برای این و آن. دوست داشتم گوشه ای از بار زندگی را بگیرم و یاری خانواده باشم. پسر عظیم بودم و برادران و خواهرهایم کوچک تر از من. درسم را هم خوب می خواندم. دانشگاه را زودتر از حد معمول تمام کردم. تا می توانستم واحد برمی داشتم. به سه سال نرسید که مدرک کارشناسی گرفتم در رشته تربیت بدنی.

*

مدرک داشتم، کار، اما نه. به این در و آن در زدم برای شغل مناسب، اما کار جن بود و من بسم الله. شدم یکی از هزاران جوان تحصیل نموده بیکار. در لرستان که نرخ بیکاری از متوسط کشوری هم بالاتر است. برای رشته تربیت بدنی هم که کار چندانی نیست، استخدام رسمی که تقریبا اصلا. مدتی کار های متفرقه کردم، دوباره دست فروشی. در مزرعه پدری هم کار می کردم، اما مگر یک تکه زمین کوچک چقدر عایدی داشت؟ شکم مان را هم به زور سیر می کرد. درمانده شده بودم. سازمان و اداره ای نمانده بود که برای کار مراجعه ننموده باشم. شنیدم که بنیاد برکت تسهیلات می دهد برای شغل های کوچک و خانگی. به یکی از تسهیل گران بنیاد مراجعه کردم و از شرایط خودم گفتم. بنده خدا کلی مساعدت کرد. گفت که اقلیم رومشکان جان می دهد برای دامپروری. مدارکت را کامل کن تا معرفی ات کنیم برای دریافت تسهیلات. وام را که گرفتی خودمان یاری می کنیم تا گوسفند بخری و پرورش بدهی. سود خوبی هم دارد. به یک سال نرسیده، گوسفندهایت زاد و ولد می نمایند و می شوند دو سه برابر. در کنارش کشاورزی هم می توانی بکنی.

از کار واهمه ای نداشتم، اما گفتم که لیسانس تربیت بدنی دارم. دلم می خواهد کاری مرتبط با رشته تحصیلی ام داشته باشم. تسهیل گر پرسید مثلاً چه کاری؟

قبلاً فکرش را نموده بودم. گفتم می خواهم یک مدرسه فوتسال راه اندازی کنم برای بچه های رومشکانی. تسهیل گر سوال کرد: زمینش را داری؟ گفتم: اجاره می کنم. فکری کرد و گفت: پس بسم الله.

*

مدارک را کامل کردم و به دست تسهیل گر سپردم. ضامن هم داشتم. وامم خیلی زود آماده شد. زمین در این جا قیمت چندانی ندارد، اجاره اش که ارزان تر هم تمام می گردد. در حاشیه شهر یک تکه زمین اجاره کردم و دورش را حصار کشیدم. کف زمین را هم با چمن مصنوعی پوشاندم. خودم که فوتبالی بودم و انواع تاکتیک ها را می دانستم، اما همزمان با آماده شدن زمین و جور شدن کارها، رفتم و یک دوره مربی گری هم دیدم. زمین که آماده شد آگهی دادم برای جذب فوتبالیست، از نونهالان تا نوجوانان. می خواستم کار پایه ای کنم. فوتبال ایران از پایه ضعیف است. بچه از کودکی باید آموزش آکادمیک ببیند. اسم مدرسه را هم گذاشتم مدرسه فوتسال سرخابی. شهریه ثبت نام را پایین گرفتم که همه بتوانند بیایند. مردم شهرم به لحاظ اقتصادی ضعیف هستند. به یک هفته نرسید که نزدیک به 100 نفر آمدند برای ثبت نام، همه هم کودک و نوجوان. توپ و تور خریدم و دروازه کاشتم. زمان بندی کردم برای تمرین؛ صبح ها نونهالان و بعدازظهر ها نوجوانان. یا علی گفتیم و عشق آغاز شد. منِ سینه چاک فوتبال و بچه هایی که عاشقانه دنبال توپ می دویدند. عشق می کردیم با هم. همه آرزو های از دست رفته ام را در این بچه ها جست وجو می کردم. اگر خودم نتوانستم، آن ها باید می توانستند. از هر کدام شان یک فوتبالیست حرفه ای درمی آمد.

*

هر چه می گذشت سرم شلوغ تر می شد. عاشق کارم بودم. درآمدم آن قدری بود که هم اقساط وام را بدهم و هم تهش، یک چیزی برای خودم بماند. خوبی اش این بود که وام بنیاد سود نداشت و یک تنفس شش ماهه را هم برای بازپرداختش در نظر گرفته بودند. در همین شش ماه خودم را جمع و جور کردم. مدرسه فوتسال حالا آن قدر شاگرد داشت که روزی چهار مرتبه تمرین برگزار کنم تا نوبت به همه برسد.

یک روز یکی از دوستان قدیمی ام به سر زمین آمد برای دیدنم. خبر داشتم که بیکار است. از هر دری با هم سخن گفتیم. آخرش پرسید امکانش هست در کنار زمین دکه ای بزند برای فروش کیک و نوشابه و سایر تنقلات به بچه ها؟ گفتم چرا که نه؟ اصلا همچین چیزی را کم داریم، و واقعاً هم داشتیم.

بازیکن پس از دو ساعت تمرین، گرسنه و تشنه است و دوست دارد چیزی بخورد. اصلاً کیک و نوشابه پس از تمرین یک مزه دیگری دارد. دوستم از فردا آمد و کنار زمین بساط کرد.

*

مدتی بود که موضوع رفت و آمد بچه ها فکرم را به خود مشغول نموده بود. به دشواری تا سر زمین تمرین می آمدند. اکثراً با پای پیاده، برخی هم با دوچرخه. چند نفری با ماشین های خطی و دو سه نفری هم با موتورسیکلت. نگران همه بودم، مخصوصا آن چند نفری که با موتور رفت و آمد می کردند. بیشترشان بچه روستا بودند و راه شان خیلی دور. خطرناک بود. خدای نانموده اتفاقی برای شان می افتاد جبرانش سخت بود و شرمندگی اش برای من می ماند. آن هایی که با پای پیاده می آمدند هم راهی طولانی را در پیش داشتند و واقعاً سخت شان بود. به یکی از رفقا که مینی بوس داشت پیشنهاد کردم که سرویس مدرسه فوتسال سرخابی گردد. از خداخواسته، با روی باز پذیرفت. برای خودش هم بهتر بود که هر روز کلی راه را تا خرم آباد و شهر های اطراف نرود و در خود رومشکان کار کند. از وضع اقتصادی بچه ها هم که برایش گفتم تخفیف اساسی داد. به سود حداقلی اکتفا کرد. می دانست که دست شان خالی است.

*

حالا هم خودم کار داشتم و هم برای دو نفر از دوستانم اشتغال زایی نموده بودم. پدرم همواره می گفت تا می توانی نان به دیگران برسان و اگر سفره ای پهن بود، بندگان خدا را هم پایش بنشان. پول زیادی گیرمان نمی آمد، اما هر چه بود برکت داشت. از همه مهم تر، یک سرگرمی سالم برای بچه ها و نوجوانان شهر کوچک مان فراهم نموده بودیم. چه کاری بهتر از ورزش؟ نوجوانی که عشق فوتبال است و دنبال توپ می دود و انرژی اش را تخلیه می نماید، دیگر با سیگار و مواد مخدر سر و کاری ندارد. ورزشکار که اهل دود و دم نمی گردد. فکر سالم در بدن سالم است بچه سالم، درس هم بهتر می خواند. مدرسه فوتسال مان حالا چند تیم در رده های سنی مختلف داشت که حرف اول و آخر را نه فقط در رومشکان که در سطح استان می زدند. من هم آقامربی شان بودم. خدا را شکر که اگر فوتبالیست نشدم، لااقل مربی خوبی برای شاگردهایم بودم.

*

تسهیل گر بنیاد گاهی می آمد و سری به مدرسه فوتسال می زد. پسرش یکی از شاگرد های مدرسه بود و به نظرم فوتبالیست خوب و آینده داری هم می شد. یک بار آن چه مدت ها در سر داشتم و فکرم را مشغول نموده بود با او در میان گذاشتم. می خواستم در کنار زمین فوتسال یک سالن سرپوشیده هم بزنم و احتیاج به وام دوباره داشتم؛ تسهیلات تکمیلی برای عظیم کردن و گسترش کسب وکار. در سالن سرپوشیده می شد علاوه بر فوتسال، رشته های ورزشی دیگر را هم به راه انداخت؛ بسکتبال، هندبال و والیبال. بچه ها در روز های بارانی و برفی اذیت می شدند. تسهیل گر گفت سالن سرپوشیده هزینه زیادی دارد، بعید است با تسهیلات اشتغال زایی بگردد ساختش.

جواب دادم خودم در این دو سه سال پس انداز نموده ام و دستم خالی نیست، اگر بنیاد برکت هم مساعدت کند دست به دست هم می دهیم و می سازیم. دو سه نفر از دوستان هم گفته اند هر چه دارند وسط می گذارند تا این کار، پا بگیرد.

تسهیل گر فکری کرد و گفت ببینم چه کار می گردد کرد.

با خنده پرسیدم پس آغاز کنیم؟

جواب داد حالا نامه درخواستش را بنویس تا ببینیم خدا چه می خواهد.

گفتم خدا که حتما می خواهد. چه چیزی بهتر از سرگرم شدن بچه های شهر با ورزش؟ روی یاری بنیاد حساب کنم؟ تازه برای چند نفر دیگر هم اشتغال زایی می گردد.

تسهیل گر که سماجت و جدیت مرا دید گفت ما که از هیچ یاریی دریغ نداریم.

دوباره پرسیدم پس آغاز کنیم؟ یا علی؟

خندید و گفت: یا علی.

منبع: خبرگزاری دانشجو

به "برکت از مستطیل سبز خبرنگاران" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "برکت از مستطیل سبز خبرنگاران"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید